جدول جو
جدول جو

معنی خاش خور - جستجوی لغت در جدول جو

خاش خور
خوش خبر
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

پول کالایی که هنوز تحویل داده نشده یا اجرت کاری که هنوز انجام نشده است، چاشنی، سوپ و آنچه پیش از غذای اصلی بخورند، ویژگی کسی که درآمد خود را پیشاپیش خرج می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوش خوش
تصویر خوش خوش
کنایه از از روی خوشی
کم کم، به تدریج و تأنّی، متدرّج، رفته رفته، اندک اندک، خوش خوشک، کم کم، پلّه پلّه، جسته جسته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوش خوار
تصویر خوش خوار
خوش خوراک، ویژگی آنکه خوب غذا می خورد یا غذاهای خوب می خورد، ویژگی خوراک لذیذ و خوش مزه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نان خور
تصویر نان خور
کسی که دیگری زندگانی او را اداره می کند، کسی که نان دیگری را می خورد، عیال و اولاد شخص، خورندۀ نان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوش خبر
تصویر خوش خبر
ویژگی آنکه خبر خوش می آورد، مژده دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چکش خور
تصویر چکش خور
فلزی که قابل کوبیدن و چکش زدن باشد، فلزی که بتوان آن را با چکش زدن به صورت ورق یا تخته درآورد
فرهنگ فارسی عمید
(خوَشْ / خُشْ)
دهی است از دهستان دشمن زیاری بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون. واقع در جنوب خاوری فهلیان و 8 هزارگزی راه فرعی هرایجان به اردکان. کوهستانی و معتدل. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(بِ خُرْ)
یکی از چهار دروازۀ جی (اصفهان) یکصدوهفتاد سال قبل از اسلام بنا شده است. (محاسن اصفهان چ طهران ص 92)
لغت نامه دهخدا
(شُ خَ)
قماش ریز را گویند که از دم مقراض استادان خیاط و پوستین دوز بدست آید. قماش ریزه بود. (فرهنگ اسدی) ، چیزی که از دم تیشۀ درودگران بریزد. (برهان قاطع) (آنندراج) ، آشغال. رجوع به خاشه شود
لغت نامه دهخدا
نام رودی بوده است در سیستان، صاحب تاریخ سیستان گوید: ... و اکنون پیداست که رود هیرمند و رخدرود و خاش رود و فراخ رود و خشک رود و هرات رود و آب دشتها و کوهها از همه اطراف سیستان و از هزار فرسنگ همه بزره آید و یکی سوراخی است آن را دهان شیر گویند نه بزرگ همه این چندین آب بدان فروشود، هیچ کس نداند که کجا شود مگر خدای تعالی و تقدس و این از عجائبهاست، (تاریخ سیستان ص 15 و 16)، محشی تاریخ سیستان در ذیل ص 179 این رود را منسوب به خواش می داند و می گوید حالاجزء خاک افغان است، (تاریخ سیستان پاورقی ص 179)
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ)
خاک خورده. رجوع به خاک خور و خاک خوار شود:
یکی مرغ پرورده ام خاکخورد
زگیتی مرا نیست با کس نبرد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(رَ تَ / تِ)
خورندۀ خاک. کنایه از کسی است که نظر بدنیا کند. نظرکننده بامور پست:
نمی بینی کز آن آچار اگر خاکی تهی ماند
ترا ای خاک خوار آن خاک بی آچار نگوارد.
ناصرخسرو.
خاک خوار است رستنی زآنست
کایستاده چنین نگونسار است.
ناصرخسرو.
مار است خاک خوار پس او بادزان خورد
کز خوان عید نیست غذای مقررش.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(کِ)
قریه النمل، مأوای موران و جای فراهم آمدن خاک آن
لغت نامه دهخدا
(کِ)
خاک قبر. سفی ̍. سفاه. رمس. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس). مجازاً گور. قبر
لغت نامه دهخدا
دهی است ازدهستان الند بخش حومه شهرستان خوی واقع در 76 هزارگزی شمال باختری خوی، این ده را راه ارابه رو است، ناحیه ای است کوهستانی، آبادی آن در دره قرار دارد، آب و هوای آن سرد ولی سالم میباشد، سکنۀ آنجا 18 تن که بزبان کردی متکلم و بمذهب سنی متدینند، آب این دهکده از چشمه و رود یکماله است و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت میباشد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
آنکه بر یک چیز قیام نداشته باشد بلکه در هر زمانی تلون پدید آورد، (آنندراج) (اشتینگاس) (ناظم الاطباء) :
توانم که من با تو ای خام خوی
کنم پختگی گردم آزرم جوی،
نظامی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَ شُ)
خورندۀ چاشت، چاشته خور. کسی که یک بار مزۀ چیزی را چشیده باشد و سپس همیشه در آرزوی آن بود. (ناظم الاطبا). و رجوع به چاشته خور و چاشتی خور و چشته خور شود
لغت نامه دهخدا
(رَ تَ / تِ)
خورندۀ خاک. کسی که خاک خورد. مجازاً کسی که توجه به امور پست کند. کسی که نظر بدنیا کند:
نئی ای خاک خور آگه که هر کس خاک خور باشد
سرانجام ارچه دیر است این قوی خاکش براوبارد.
ناصرخسرو.
فلک مر خاک را ای خاک خور در میوه و دانه
ز بهر تو بشور و چرب و شیرین می بیاچارد.
ناصرخسرو.
، وصف جامه ای که رنگ خاک و غبار بر آن پدید نیاید چه خود هم رنگ خاک و غبار است
لغت نامه دهخدا
آنکه موش خورد. توضیح دشنام گونه ایست که به اعراب دهند: عرب موش خور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوش خور
تصویر نوش خور
نوش خوار، روز پنجم از هر ماه ملکی
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه نان خورد خورنده نان درخلد چگونه خورد آدم آنجاچو نبود شخص نان خورد (ناصرخسرو)، روزی خواروظیفه خور: نان دهانم بدین کله داری نان خورانم بدان گنهکاری. (نظامی)، افراد عایله ای که تحت تکفل یک تن هستند: من پیرمرد و تن بیمارکه هشت سرنان خوردارم
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه لاشه خورد، کرکس، کسی که اموال دیگران را بجبر و حیله تصرف کند، آنکه از راههای نامشروع زندگی کند
فرهنگ لغت هوشیار
باده خوری بی ترس و بیم، شرابخواری باده گساری، شادی شادمانی، خوشگذرانی عیاشی، مطربی، فاحشگی روسپی گری
فرهنگ لغت هوشیار
گرفتن و صرف کردن تمام یا قسمتی از حقوق مقرری برسم مساعده و پیشکی پیش خورد، آنکه پیش خورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوش خوش
تصویر خوش خوش
رفته رفته، آهسته آهسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خود خور
تصویر خود خور
کسی که غضه بسیار می خورد و از غم خوردن ضعیف و نحیف میشود
فرهنگ لغت هوشیار
خارش تن، تعلق خاطرکه ضمیر آدمی را بر طلب و کنجکاوی وا دارد خلجان اضطراب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چکش خور
تصویر چکش خور
قابلیت تخته شدن و کوفته شدن، فلزات چکش پذیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاد خور
تصویر زاد خور
پیر سالخورده فرتوت
فرهنگ لغت هوشیار
((خُ))
گرفتن و مصرف کردن پول کالایی که تحویل داده نشده یا کاری که انجام نشده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نان خور
تصویر نان خور
((خُ))
زن و فرزند، کسی که تحت سرپرستی می باشد
فرهنگ فارسی معین
میان استخوان دو کتف، خوش خبر
فرهنگ گویش مازندرانی
خوش خواب، کسی که بلافاصله پس از درازکشیدن به خواب عمیق فرو
فرهنگ گویش مازندرانی
خوش خوراک
فرهنگ گویش مازندرانی